دارد نزدیک میشود باز نگاهشـــ.. سکوت را گذاشته پشت در اتاقش... باز میخواهد مغزم را بگیرد لای نون ...باز باید تازهـ کنم خاطرات موریانهـ زده شده ام را ...باز هم.
باز باید به خاطر بیاورم در آغوش گرفتهــ شدنش را... نگاهش را که سرد بود مثل همینـــ همه ها...اینبار قرار استــ تمام شود.. اینبار قرار است دیهــ ام را بگیرم.. دیهـ سال های پوچی ام.. مردنم... دیه سالهایی که کشته شده اند به جرم... حماقتیــــ که بود...کاش آنقدر بزرگ بودم که نمیرم...که بیایم پشت میز خودم دود کنمتـــ...که نروم تنهایی ام را گز کنم ...که بالکن محل کارم نشود همهـ بلندی ام.. دیگر قرار گذاشته ام با خودم بی تو بمانم... بی تو بنویسم... تو که زمان زنده بودنتــــ مرده بودیــــــــ....مرده ات به چکارم می آید...؟ بخوانم سوگواری ات را در خراب شدهـ ای به نام دلمــــ...خدا رحتت کند مــــَرد...
مشامم را تیز خواهم کرد برای نه تو کهــ برای معماریــــ که از دلم، بام بسازد.. برای پریدنم....برای آواز خواندم....برای بودنم....برای اینکهـ آن بالا با اویش بنشینم و حرفـــــ بزنم...حرفـــــــ بزند... آن بالا ببوسمش...
عجب وسوسه ای دارد
اما انصافا وسوسه اش هم دلچسب است
گولت زد اشکالی ندارد
عوضش کیف دارد
کلا رو نوشته هات نمیشه چیزی گفت...باید فک کرد!
'آدمی فکر میکنه که با یکی ممکنه خیلی خوشبخت بشه ولی وقتی اومد زیر یک سقف اونوقت هست که نقاب ها از چهره ها کنار میره و اونی که کمتر عاشقه همیشه حرف برای گفتن بیشتر داره و اونی که بیشتر عاشقه فقط محو تماشای یار میشه و بس
فقط میرم رو سایلنت
برای بودن باید کمی باشی...
:)
زیبا بود
این عکسه ..
و هی یاد آوردن غوش گرفته شدنش ..
من دوست دارم اینجور نوشتن ها ت را ..