عاشقم باشی
چمدان می بندم و در را هم
عاشقت باشم
یک روز صبح
روی تختِ خالی بیدار می شوم
ببخشید اگر احمقانه است
دستِ من نیست
مهره های این بازی را من نچیده ام
همیشه تا ابدالدهر
رخ صاف می رود
فیل کج
عاشقم نباش
می خواهم عاشقت شوم! مهدیه لطیفی
شعر ِ خوب!
فنجان واژگون شده قهوهی مرا بر روی میـــز تـــکان داد با ادا ...
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالیام تکرارکرد : و درطالع ِ شما ...
قلبم تپید ریخت عرق روی صورتم
گفتم بگو مسافر من میرسد و یا ...
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد
گفتم چه شد؟! ... سکوت و تکرار لحظهها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بـیـــا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشدهی تا ابــد جــــدا
انگار بیامان به سرم ضربه میزدنـد
یعنی که هیـــچ وقت نمیآید او خدا؟!
گفتم درست نـیـست از اول نگاه کن
فریاد زد : ... بفهـــم! رها کرده او تو را