روزی میآید
ناگهان روزی میآید
که سنگینی رد پاهایم را
در درونت حس میکنی
رد پاهایی که دور میشوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقتفرساتر خواهد بود ...
ناظم حکمت
مرهم دستهایت کو؟ صبر زخم هایم سر آمده، دریا شده ام از اشک ــ بی ساحل ــ هیچ رودی در من نمی ریزد دیگر مگر تلخابه هاب غمی قدیمی که سالها پیش دستی در گهواره ام جا گذاشته. مرهم دستهایت کو؟ غصه هایم بی پناه تر از تکه ای یخ آب می شوند لابه لای انگشتانت. خورشید شفا دهنده ام کِی طلوع می کند از کف دستانت؟ تا این سیاهی چیره که تنهایی را به رخم می کشد سفره اش را جمع کند از دلم. زخم های دلم دهان گشوده اند تا رسیدن دستهایت را از بی نیازی آسمان بخواهند ...
مرهم دستهایت کو؟
صبر زخم هایم سر آمده،
دریا شده ام از اشک
ــ بی ساحل ــ
هیچ رودی در من نمی ریزد دیگر
مگر تلخابه هاب غمی قدیمی
که سالها پیش
دستی در گهواره ام جا گذاشته.
مرهم دستهایت کو؟
غصه هایم بی پناه تر از
تکه ای یخ
آب می شوند لابه لای انگشتانت.
خورشید شفا دهنده ام کِی
طلوع می کند از کف دستانت؟
تا این سیاهی چیره که تنهایی را
به رخم می کشد
سفره اش را جمع کند از دلم.
زخم های دلم دهان گشوده اند
تا رسیدن دستهایت را
از بی نیازی آسمان بخواهند ...